برگ و باد (1)

شعر و ادبيات

برگ و باد (1)

۱ بازديد

       مسعود رضايي بياره

           برگ و  باد (1)

كم كمك خورشيد پائيزي

 با نگاه گرم و گيرايي....

      مسعود رضايي بياره

          برگ و  باد (1)

 كم كمك خورشيد پائيزي

با نگاه گرم و گيرايي

لابلاي برگ هاي زرد و نارنجي فرو مي رفت

گاه پنهان مي شد و گاهي به لبخند دلاويزي

شعله مي زد در گذر گاهي كه او مي رفت

برگ و باد و تابش زرتار گيسويش

هاله‌ي رنگين زرد و سرخ گرداگرد ابرويش

در نگاه سرد و كم سويش  به هم آميخت

اندكي آن سو...

اندكي آنسوتر از شب بوي  دلجو و دلارايي

نرم و آهسته به زيبايي

روي ايوان زني با دختري زيبا فرو مي ريخت

زن كه در سيماي گندمگون زيبايش

در پس چشمان آهو فام  گيرايش

سايه روشن هائي از دوران پر شور جواني لحظه‌اي ، گاهي

چون چراغ نيمه در راهي

ويا همچون فروغ و پرتو خورشيد پائيزي

                                       با دلاويزي

گاه گاهي گرم و گاهي سرد مي تابيد و بعد از لحظه اي  آهسته مي خوابيد

سر برآورد از كتاب و واپسين پرتوي زرد و سرخ را چندي نگاهي كرد

لحظه‌اي كوته ..

لحظه‌اي كوته ولي همچون بلنداي زماني دور ، آهي كرد  

در ميان بستر زيباي چشمانش

يا كه نه، در بين دستانش

واپسين خورشيد پائيزي فرو مي رفت

ژرف در چشمان كم سويش نگاهي كرد

خاطراتي دور كم كم تا افق از روزگاري دور

بال مي گسترد

در نهفت سينه‌اش گويي كه او مي رفت

دخترك آرام و آهسته ...

بوسه‌اي بر گونه‌هاي خسته و بشكسته‌ي مادر به نرمي زد

بوسه‌اش چون آتشي گيرا

شعله در جانش به گرمي زد

ژرف در چشمان زيبايش نگاهي كرد

خويش را مي ديد و آهي كرد

دختري بالا بلند و ناز

چشم هايش آسماني راز

چهره‌اي زيباتر از نيلوفر آبي

پرتو سيماي او مابين  گيسوي سيه فامش   

بس خيال انگيز و رويائي تر از شبهاي مهتابي

تا نسيم آهسته آهسته

گيسوانش را به هم مي زد

گَل به روي شاخه مي ايستاد و دم مي زد

اين منم يا تو ...

اين توئي يا من

يك سر و  يك تن

در دو پيراهن !

كم كمك تصوير او از روزگاري دور

همچون نور

چشم او را روشني بخشيد

دختري زيبا كه مي خنديد

دخترم !

اي شاخه‌ي نيلوفرم بنشين !

اندكي در صندلي جنبيد

بين انگشتان باريكش

دفتري لرزيد

لحظه‌اي ، يا نه كه خيلي دير و طولاني

بين اوراقش نگاهي كرد

زير لب آهسته آهي كرد

دخترم آيا تو مي خواني ؟

×××

درميان برگ هاي زرد

درميان برگ‌هاي سرخ

درميان برگ هاي زرد و سرخ و گاه نارنجي

گاه گاهي تند و گاهي نيز آهسته

                           باد مي پيچيد

خاطراتي دور يا نزديك

با صداي خش خش برگي كه مي افتاد

چون نماي زنده‌اي در ياد با فرياد مي پيچيد

آه اي پائيز !

آه اي پائيز رنگ آميز !

رو به رو در لابلاي شاخه‌ي گيلاس

سهره‌اي سر داد آوايي و بعد از لحظه‌اي پر زد

دخترك آهسته پيش آمد

بوسه‌ بر دستان مادر زد

گرمي آواي رويا گونه‌اي سرشار

شعله در اوراق دفتر زد :

از كجا مي آيي اي باد سحرگاهي

اين چنين  سرشار و دلخواهي

از كدامين باغ !

از كدامين باغ يا بستان زيبايي

بوي كردي مريمي يا نرگسي سرمست مي آيي

از كدامين گلشن اي باد سحرگاهي گذر كردي

هر كجا بودي

هر كجا رفتي

در ميان تار و پود   من اثر كردي

×××

هفته‌اي يا نه كه ماهي يا كه سالي رفت

روز‌ها ، شب‌ها و ساعت ‌ها

بي تو هر ايام  و عمري رفت ، خالي رفت

از من اي زيباي بي پروا چه مي خواهي

يادي از من كرده‌اي يا نه ؟

درميان آشنا يا پيش بيگانه

نامي از من برده‌اي يا نه ؟

كاش مي كردي ز من يادي هر از گاهي

كاش مي دانستي اما نه نمي داني ...

بي تو اي روياي  شيرينم

بي تو اي جاري تر از فردا

بي تو اي ژرفا تر از دريا

ساحلي تنها و غمگينم

كاش مي دانستي ،اما نه نمي داني

بي تو همچون گردبادي در بيابانم

گرد خود مي پيچم و در خود فرو مانم

اي بهار خرم آيا هيچ مي داني !

بي تو برگي يخ زده ، افسرده در قعر زمستانم؟

هركسي گويند دارد اختري در آسمان ، اما

خوب مي دانم !

بي تو من تنهاترين تنهاي بي اختر

در زمين و آسمان و پهنه و اعماق  كيهانم

اي نفس هاي تو سرشار از هواي صبح فروردين

اي بهار پر گل اي روياي عطر آگين

از نفس هايم...

از نفس ها و هواي باغ دلگيرم

تك درختي خشك...

تك درختي خشك در پائيز عريانم

بي نفس هاي تو مي ميرم

×××

شهرزاد قصه‌ي اشعار تنهايي

با نواي گرم و گيرايي

گاه محزون و گهي با شور وشيدايي

با غزل دمساز مي گشت و نوايش چون دم آتش

روشن و سركش

بين افكار زن و اشعار مي پيچيد

دختر زيبا ،

در طنين لهجه‌ي شيرين و شيوايش

در نواي گرم و گيرايش 

شعر چون موسيقي سرشار مي پيچيد

اندكي محزون مكثي كرد و با لحن دلارايي

در غروب زرد و رويايي

اين چنين سر داد آوايش:

از فراز كوه

باد شب خيزي كه سرشار از گَل و عطر گياهان فراوان است

باد شب خيزي كه بيدار از دم سرشار باران است

شاد و بي اندوه

مي دود در لابلاي جنگل انبوه

من دلم مي لرزد و مي دانم از فردا

با نسيم پاك و آگاهي كه مي آيد

بوي جان‌افروز و دلخواهي كه مي آيد

هودجي زيباتر از گهواره‌ي خورشيد و مهد ماه

دختر فصل شگرف آب و آيينه

آه !

بانوي ارديبهشت از راه مي آيد

آه مي آيد !

در نگاهش زندگي رنگ دگر دارد

گرمي آوايش آهنگ دگر دارد

دختر افسونگر سرچشمه‌هاي پاك كوهستان

دختر باران

نسبتي با مريمي‌هاي سپيد و نسترن دارد

گردن آويزي ز مهر و ماه و تن پوشي ز بوي ياسمين وياس

گام بر ميدارد وپيراهني از ترمه‌ي احساس

به تن دارد

بانوي ارديبهشت اي لحظه‌هاي شاد

بانوي  بالابلند شاعري مغموم

زاد روز و جشن ميلادت مبارك باد

من در اين شبهاي تنهايي

من در اين ....

×××

دخترك لختي سكوت دلنشيني كرد

زان سپس از سينه چون تاري كه مي نالد

از سويداي دل آه آتشيني كرد

من دراين ...

دخترم بس كن !

قطره قطره اشك پي در پي

قطره قطره اشك همچون دانه‌ي الماس

گرم و با احساس

چون دم آتش كه مي افتد ميان بيشه يا خرمن

روي مژگان سياهش حلقه مي بست و فرو مي ريخت بر دامن

دخترم ، شايد نمي داني

از نگاه بي فروغ من نمي خواني  

اين منم آري منم اين قطره‌هاي اشك چون الماس

اين منم اين شاخه‌هاي ياس

اين منم گلهاي سرخ رسته بر گيلاس

آري آري اين منم اي دختر زيبا  

اين منم آن شبنم افتاده بر اين دفتر احساس

من شراب كهنه در اين ساغر و جام بلورينم

شكوه‌ي تلخ جدائي  ، شور شيرينم

در شب تنهائي اين شاعر مغموم

آسمان دلكشي از ماه و پروينم

نغمه‌هاي تار شعر شاعري تنها كه مي خواند

ناله‌ي قانون سيمينم

اين منم آن آتش گرمي كه مي سوزد

شعله گاهي مي زند در سينه و گاهي

در ميان آتش آهي

شعله در جانش بر افروزد!

آري اري اين منم ارديبهشت پاك رويايي

دختر بالابلند باغ زيبائي

لابلاي نغمه‌ي اشعار تنهايي

×××

دخترك آرام و آهسته

بوسه بر چشمان مادر زد

لابلاي شاخه‌ي گيلاس

سهره‌اي چرخيد و بعد از لحظه اي پر زد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.